در چهارمین برنامه از رشته برنامههای موانع اجتماعی گفتگو در ایران به اولین مانع میپردازیم: ضعف و یا فقدان زبان و جهان مشترک.
وقتی از فقدان یا ضعف جهان یا زبان مشترک سخن میگوییم دقیقا از چه حرف میزنیم؟ همه ما تصدیق می کنیم که گویی ما در جهان جغرافیایی واحدی زندگی میکنیم. همه ما، هفت و اندی میلیارد انسان، در کره خاک زندگی می کنیم. اگر از سایر کرات، منظومه و کهکشانها صرف نظر کنیم بنابراین ما در واحد جغرافیایی مشخص و معینی به سر میبریم. اما آیا به سر بردن با دیگران، با هفت و اندی میلیارد انسان دیگر، به این معناست که با آنها زندگی هم می کنیم؟
برای فهم این موضوع شاید بهتر باشد جهان جغرافیایی را از جهان اجتماعی جدا کنیم. به این معنی که آن جغرافیای واحدی که ما در آن به سر میبریم متفاوت است با آن جهانی که در آن با دیگران داد و ستد داریم و زندگی میکنیم. جغرافیای همه ما واحد است: کره خاک؛ اما ممکن است در همین کره خاک ما با سایر مردمان زندگی نکنیم و بنابراین آنها از جهان اجتماعی ما غایب باشند.
برای این که موضوع روشنتر شود یک مثال میزنم. شاید شما اسم کشور بروندی به گوشتان خورده باشد: کشوری در آفریقا. خب، این که نام این کشور به گوشمان نخورده باشد خیلی طبیعی است چون در عین حال که ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن کشوری به نام بروندی وجود دارد، یعنی در جهان جغرافیایی واحد، اما چون با آنها هیچ گونه ارتباطی نداریم، فاصله فیزیکی داریم، رابطه جسمی، عاطفی و ذهنی نداریم، بنابراین گویی مردم بروندی در جهان ما زندگی نمیکنند؛ آنچه در بروندی میگذرد توجه ما را جلب نمیکند بنابراین آنها در عین حال که در جغرافیای واحد ما حضور دارند و مردمشان با ما در یک جا به سر میبرند، در کره خاک، اما ما با آنها زندگی نمیکنیم و آنها هم با ما زندگی نمیکنند. اگر امروز پانصد نفر در جامعه ما در یک درگیری داخلی کشته بشوند همه ما ناراحت و نگران میشویم و ممکن است نسبت به آینده این اتفاق مضطرب شویم ولی از این که مثلن در بروندی پانصد هزار نفر طی جنگهای داخلی کشته شدند و این عده یک ششم جمعیت این کشور را تشکیل میدادند؛ هیچ گزندی از لحاظ روحی، ذهنی و عاطفی به ما نرسد چون ما با آنها ارتباطی نداریم، آنها در زندگی ما نقشی ندارند و یا تصور میکنیم که نقشی ندارند.. پس کافی نیست که مردمی با هم در یک جا به سر ببرند، در یک واحد جغرافیایی، مثلا کره زمین، تا فکر کنیم که در حال زندگی کردن با یکدیگر هستند. ممکن است بگویید که این اتفاق به این دلیل است که ما خیلی از بروندی دور هستیم و به این دلیل است که ما با آنها در یک جامعه زندگی نمیکنیم و جهان اجتماعیمان با هم متفاوت است. اما آیا فکر نمیکنید که ممکن است با مردمی زندگی کنیم که فاصله کمی با ما داشته باشند، همسایه و یا همکارمان باشند، ولی در عین حال در جهانهای متفاوتی به سر ببریم؟ یعنی جهان جغرافیاییمان واحد باشد اما جهان زندگی و جهان اجتماعیمان متفاوت باشد؟ و اگر جهانهای اجتماعیمان متفاوت باشد، آیا زبانهای به کار برده شده توسط ما هم متفاوت نخواهدشد؟
درست است که ما ممکن است بروندیایی (اگر چنین زبانی وجود داشته باشد) را ندانیم و بگوییم چون جهان مشترک نداریم پس زبان مشترک هم نداریم ولی فکر کنیم که چون میتوانیم با همسایهمان به فارسی، ترکی، لری، عربی و یا هر زبان دیگری حرف بزنیم بنابراین ما زبان مشترکی داریم. اما اگر ما در جهانی مشترک زندگی کنیم میتوانیم از زبان مشترک حرف بزنیم و اگر جهان ما، جهانی که واقعن در آن زندگی میکنیم، مشترک نباشد زندگی را در جهانهای متفاوتی تجربه میکنیم و بنابراین به مرور زبانهایمان هم متفاوت خواهدشد و بنابراین یکدیگر را نخواهیم فهمید و بنابراین تفاهم هم رخ نخواهدداد. تفاهم، همان چیزیست که به عنوان یکی از جنبههای گفتوگو از آن نام بردیم و گفتیم که وقتی تفاهم نباشد گفتوگو هم ممکن است به توافق نرسد؛ هر توافقی مبتنی بر تفاهم است و اگر تفاهم نباشد توافق هم به دشواری ممکن میشود.
حالا ببینیم که از جهت نظری این جهان مشترک چگونه ساخته میشود. میدانیم که در جامعه مبادلهها و رابطههایی داریم و اگر به خاطر داشته باشید جامعه از نظر صوری، عبارت بود از رابطههایی که آن جامعه را میسازد و ساختار را تشکیل میدهد. این شخص با آن شخص، شخص با شخص دیگری و گروهها با گروههای دیگری در ارتباط هستند و این جامعه را تشکیل میدهند. هر مقدار این ارتباطها و مبادلات بیشتر باشد تار و پود این جامعه بیشتر در هم تنیده و از انسجام و استحکام بیشتری برخوردار میشود و هر مقدار کمتر باشد این انسجام کمتر یا پاره پاره خواهدشد. به علاوه در این مبادلهها چیزهایی که مبادله میشوند هم اهمیت دارند. ما با یکدیگر مبادلات مادی داریم، کالاها یا خدمات مادی را مبادله میکنیم؛ مبادلههای جسمی داریم؛ مبادلههای جنسی داریم؛ مبادلههای احساسی و فکری و عاطفی داریم و اینها مجموعا چیزی را میسازد که اسمش جهان اجتماعی ماست. یعنی آن کسانی که ما با آنها زندگی میکنیم و مبادله داریم. به این ترتیب میتوانیم بگوییم که ما در جهان اجتماعی مشترکی به سر میبریم. اما وقتی این رابطهها در حال شکلگیری است عملا با خودش قاعدههایی را هم میآورد. یعنی معلوم میکند که رابطهها و مبادلههای ما مطابق چه الگویی باید صورت بگیرد، مطابق چه قاعدهای باید صورت بگیرد، ما از چه الگو یا قاعدهای باید پیروی کنیم. این قاعدهها بر مبنای چیزهای مختلفی ساخته میشوند: منافع مشترک، علایق مشترک، نگرشهای مشترک و ارزشهای مشترک. اینها چیزهایی هستند که به قاعدههایی که رابطههای ما را تعیین میکنند شکل میدهند. اما اگر این منافع، علایق، نگرشها و ارزشها مشترک نباشند، خب رابطهها هم از الگو یا قاعده مشترکی تبعیت نمیکنند و بنابراین جهان اجتماعی ما، هم تعداد رابطههاش کمتر میشود و هم قاعده مشترکی که قرار است ما را به یکدیگر وصل کند کمتر میشود و بنابراین جهانهای ما ممکن است از هم فاصله بگیرد. طبیعی است که هیچ جامعهای پیدا نمیشود که در همه موارد، یعنی در بین علایق، منافع، ارزشها و نگرشهای افراد جامعه و گروههای اجتماعی توافق وجود داشته باشد. جامعههای امروزی به ویژه متکثر هستند؛ از گروههای مختلف با علایق، منافع، ارزشها و نگرشهای متفاوت تشکیل شدهاند بنابراین انتظار نمیرود که همه در این موارد مشترک باشند. اگر اما در یک جامعهای تعداد این اشتراکات کمتر از تعداد اختلافات باشد؛ اگر شدت این اشتراکات خیلی کمتر از شدت اختلافات باشد جامعه دچار مشکل میشود. همچنین اگر غیر از گستره و عمق این اشتراکات و اختلافات راههایی برای این که بر سر این اختلافات و اشتراکات توافقی حاصل شود وجود نداشته باشد، یعنی ارزشهایی بالاتر از ارزشها، نگرشها، منافع و علایق مختلفی که با هم داریم وجود نداشته باشد که به ما امکان بدهد که در عین تفاوت با هم زندگی کنیم، جامعه دچار مشکل میشود.
جامعه امروزی ما ممکن است در چنین موقعیتی باشد یا ادعایی است که من دارم و دستکم خطریست که احساس میکنم و سعی دارم توضیح بدهم که چرا ما نمیتوانیم با هم گفتوگو کنیم. جامعه ما جامعهای است که در آن شدت و تعداد اختلافات بیشتر از تعداد و شدت اشتراکات است و این جامعه را چند پاره میکند. به علاوه شاید مهمتر این باشد که چرا ما نگرشها، ارزشها، علایق و منافع مختلف پیدا نکردیم که به ما امکان زیستن در عین متفاوت بودن را بدهد؛ چرا باوری در ما پدید نیامده و راهی پیدا نکردیم که بتوانیم زیستن در این تفاوتها را تجربه کنیم. خب در چنین جامعهای چه اتفاقی میافتد: در جامعهای که ارزشها، منافع، علایق و نگرشها متفاوت باشد و ارزشهای فراتر از آن هم برای توافق وجود نداشته باشد جامعه چندپاره میشود. یعنی من با اعضای گروه خودم، با آنها که مشترکات داریم، جمع میشویم و ما ممکن است بین خودمان انسجامی داشته باشیم؛ این گروه ما ممکن است کوچک یا بزرگ باشد؛ گروهی باشد از دوستان و رفقا، همکاران و یا گروه قومی و دینی که به آن وابسته هستیم و یا گروههای اجتماعی دیگر که گروههای بزرگتری را تشکیل میدهیم. به هر حال در گروه ما ممکن است انسجامی وجود داشته باشد و در گروههای دیگر هم همینطور اما رابطه بین این گروهها ممکن است اندک باشد چون ارزشها، نگرشها، علایق و منافعی که بین اینها هست اندک است و بنابراین جامعه چند پاره میشود. این گروههای اجتماعی به جزیرههایی منزوی از هم تبدیل میشوند و وقتی این جزیرهها از هم متفاوت و مجزا شدند، کم کم رابطه این جزیرهها با هم قطع میشود و چون تعداد مبادلات اندک است بنابراین امکان گفتوگو با هم را از دست میدهند و کم کم این جهانهای مشترک به جهانهای مختلف تبدیل میشوند ونهایتا شما صداهای متفاوتی را میشنوید؛ صداهایی که با صداهای جزیرههای دیگر متفاوت است و کم کم زبان گفتوگو بین این جزایر دور از هم اندک میشود و گویی همدیگر را نمیفهمند. آنها صدای یکدیگر را میشنوند اما متوجه نمیشوند چه میگویند؛ آن زبان زبان دیگری است. در جزیرهای صحبت از لیدی گاگا میشود در جزیره دیگری از فاطمه زهرا و از جای دیگری صدایی از گردآفرید بیرون میآید و هیچکس نمیتواند آن دیگری را بفهمد که از چه صحبت میکند. چرا که کلمه لیدی گاگا، فاطمه زهرا و گردآفرید فقط یک کلمه نیست، اگر کسانی باشند که عمیقا به اینها باور داشته باشند آن وقت پشت آنها جهانی از کلمات و ارزشها و باورها خوابیده است و اگر ما با آن جهان ارتباط نداشته باشیم نمیتوانیم متوجه بار معنایی، عاطفی و احساسی و پشتوانه فکری و تاریخی این کلمهها بشویم و بنابراین عملا با زبان فارسی یا با هر زبان قومی دیگری با هم حرف میزنیم اما نمیتوانیم یکدیگر را بشنویم و متوجه نمیشویم که شخص دیگر چه میگوید چون جهانش را نمیشناسیم و این جهانها متفاوت شدهاند و با زبانهای متفاوتی حرف میزنیم بنابراین گفتوگویی بین ما سر نمیگیرد. اولین راه گفتوگو این است که بتوانیم جهان همدیگر را کشف کنیم و کشف جهان دیگری به یک زبان مشترک نیاز دارد و تلاش برای این زبان مشترک است که ممکن است آن جهانها را به یکدیگر نزدیک کند و جهان و زبان مشترک است که تفاهم را ممکن میکند و تفاهم راهی برای توافق باز میکند.
اگر امروزه به جنبههای مختلف گفتوگوهایی که در جامعه ما صورت میگیرد توجه کنید بسیاری از این اختلافات را میتوانید ببینید. نمیخواهم راه دوری بروم و فقط به چند نمونه اشاره میکنم: مثلن شما در نظر بگیرید که وقتی در یک جامعهای ارزشها، نگرشها، علایق و منافعی مشترک هستند یا اگر مختلف هستند افراد راهی برای زیستن در آن جامعه پیدا کردهاند و توانستهاند بر سر نمادهایی که این اشتراک را هم نشان میدهد به توافقی برسند. امروزه جامعهها در غالب کشورها و در غالب دولت ملتها شکل میگیرند. بنابراین پرچمهایی برای کشورهای مختلف پیدا شده که نمادهایی برای آن کشورها هستند یعنی چیزی که همه اعضا یا اغلب اعضای آن جامعه در موردش اشتراک دارند و نمادی است از مجموعه اشتراکاتی که مردم یک جامعه یا یک کشور به آن وابسته هستند. ولی امروز شما به راحتی میبینید که پرچمهای متفاوتی در جامعه ما مطرح است. در مسابقات جام جهانی فوتبال که همین اخیرا برگزار شد، دستکم سه نوع پرچم میبینید و می دانیم پرچمهای دیگری هم هستند که میشود به اینها اضافه کرد. در مورد سرود ملی هم همین اتفاق افتاده است. در همین جامعه آمریکایی که من زندگی میکنم اگر دیده باشید مردم بسیاری، از دهکورهها گرفته تا شهرهای بزرگ، بر سر در خانههایشان پرچم آمریکا را میزنند و این نمادها نوعی اعلام تعلق است به این کشور. حالا فرض کنید در جامعه ما کسی بخواهد پرچم جمهوری اسلامی بزند بر سر در خانهاش چه اتفاقی میافتد؟ حالا غیر از این که از طرف باورمندان به جمهوری اسلامی هم با کمی شرمندگی ممکن است قابل قبول باشد از جانب مخالفان چیزی جز این که این شخص ممکن است مزدور حکومت باشد یا دارد تملق میگوید یا دنبال ساندیس و کوپن و… است، برداشت نمیشود. چون آن پرچم ارزشها، منافع، علایق و ارزشهای مشترکی را که در جامعه به وجود آمده نمایندگی نمیکند و وقتی در مورد مهمترین نمادهای یک کشور توافق وجود نداشته باشد نشانه این است که در بسیاری جهات دیگر هم ممکن است توافق وجود نداشته باشد. کافیست که به هر گفتوگویی که پیرامون یک موضوع شکل میگیرد مراجعه کنید تا ببینید که شدت و تعداد اختلافات چقدر است. مهم نیست که این موضوع مثلن موضوع انتخابات ریاست جمهوری یا توافقات ژنو باشه یا لخت شدن شاهین نجفی یا این که در آکادمی گوگوش ارمیا حقش بود برنده بشه یا نه. وقتی یک موضوع مطرح میشود و گروههای اجتماعی، آدمها، شروع میکنند دربارهاش حرف زدن تعداد و شدت این اختلافات و همینطور عمق این اختلافات به خوبی آشکار میشود. به تعبیری که گفتم فقط در مورد آن موضوع خاص اختلاف وجود ندارد بلکه آن موضوع کمک میکند که ما آبا و اجداد اختلافات خود را هم به میان بیاوریم. آن وقت از این جزیرههای مختلف صداهای مختلفی پخش میشود و به جایی نمیرسد چون این جهانهای جدا شده و این جزیرههای از هم منزوی دارند حرفهای خودشان را میزنند و در واقع با خودشان حرف میزنند. درست است که همه صداهاشان در هم میپیچد و غوغایی درمیگیرد اما گفتوگویی صورت نمیگیرد چراکه جهانهای متفاوتی در اینجا وجود دارد و افراد با زبانهای مختلفی حرف میزنند و در آن نقاطی که با یکدیگر اشتراکی دارند و فکر میکنند که در حال فهمیدن یکدیگر هستند تازه موضوع اختلافشان است و آن وقت راهی پیدا نمیکنند که در مورد این اختلافات به توافق برسند.
همانطور که گفتم نبود علایق، منافع، ارزشها و نگرشهای مشترک امکان نمیدهد که قاعدههای مشترک برای زندگی جمعی پدید آید. وقتی در جامعهای زندگی کنیم که این جنبههای مشترک در آن وجود نداشته باشد عملا ما در حال زندگی در جامعههای مختلف هستیم گرچه در یک جامعه واحد جغرافیایی. و وقتی این تداوم پیدا میکند و ما در جامعههای مختلف زندگی کردیم و تجربههای زیستی به غایت متفاوتی داشتیم یعنی داریم جهانهای متفاوتی را تجربه میکنیم و تجربه کردن این جهانهای متفاوت به زبانهای متفاوتی میانجامد و زبان متفاوت اولین جایی است که راهی را برای گفتوگو باز نمیکند. بنابراین جهان و زبان مشترک یکی از اولین مقتضیات هر نوع گفتوگوی درست و مثمرثمر است و وقتی نباشد عملا تبدیل میشود به مانعی برای گفتوگو در جامعه ما، که ایران باشد.